لوبیـــــــای سحــــــــرآمیـــــــــز

پسرم به مهد كودك مي رود

در اواخر 6 ماهگي بالاخره مهد كودك به جنابعالي پذيرش داد و قرار شد كه از اوايل سپتامبر وارد كلاس bumble bees بشوي. البته خوبه بگم كه ثبت نام شما در اين مهد به معجزه شباهت داشت چون همه يكي دو سال توي نوبت مي موندند و ما هم رفتيم تقاضا داديم در حالي كه هيچ اميدي نبود چون بچه هاي دانشجويان خارجي كه شهريه اشان از دولت كانادا پرداخت نمي شد نمي تونستند با هزينه 150 دلار ثبت نام كنند و بايد ماهي 800 دلار پرداخت مي كردند كه براي ما كه دانشجو بوديم خيلي سنگين بود و فقط با اجازه كار يكي از والدين ميشد از اين تخفيف استفاده كرد كه بابايي تقاضا داده بود ولي هنوز نيومده بود. پرستارت خانم جيل سفارش ما رو به مدير مهد كرد و ايشون هم خواستند با ما ...
18 مهر 1391

جشن فارغ التحصيلي بابايي

وقتي حدودا 2 ماه و 10 روزت بود توي جشن فارغ التحصيلي بابا شركت كردي. من بعضي از اتفاقات رو فراموش كردم در زمان خودش بنويسم. جشن خوبي بود كه البته بابابزرگ و مادرجون هم اونجا بودند. تو هم يك دسته گل بزرگ خريدي و به بابايي هديه دادي. جالبه كه هر رشته تحصيلي نوار روي لباسش يك رنگ خاص بود. مثلا نوار لباس بابايي كه رشته الكترونيك بود هلويي بود. توي اين همه آدم هم فقط تو بودي كه با اين سن و سال شركت كرده بودي. بچه هاي بقيه خيلي بزرگتر بودند. هر كسي هم رد مي شد يك جمله محبت آميز بهت مي گفت. ...
9 مهر 1391
1